بسم الله النور
و من ماندن آغاز نمودم آنگاه که سرایش رفتن آموختم... آنگاه که دل کندم از تمام دلبسته های دلم... گاه باید رفت تا ماندن بیاموزیم...
کافی است پلک ها را روی هم بگذاری، چشمانت را ببندی و فکر کنی رفته ای... آنگاه تمام عمق رفتن آسان خواهد شد. کافی است پلک هایت را روی هم بگذاری ...
و من چشم هایم را بستم.و کنون تشویش رفتنم دیگر آنقدرها هم تشویش نیست... اذن رفتن گرفتمش. گفت خوشا آنان که هجرت میکنند...گرچه سخت است اما نه ناممکن ... پر از شور نوشتن بودم می خواستم بنویسم از تمام نقطه های بی پایان این قلم اما کنون عادت کرده ام به این نبودن و ننوشتن... حس میکنم چه کودکانه است سرایش ذکری که مدتها قبل سروده شده... و بهار بهانه رفتن میشود گاهی...
روزها را میشود بی بهانه رفتن گذراند اما بی بهانه ماندن نه...و باید شکست تا نشکنی...و باید رفت تا بمانی... و باید سکوت کرد تا سخن بگویی... و یا باید شمع بود که فرود آیی تا شعله ات بیش از پیش بلند شود... مهم این است که تو آن باشی که باید و نه چیز دیگر با هر بهانه ای... آدم را گفته بودند دل نبندد بر آن سیب سرخ و او دل بست و شکست و کنون سالهاست که بیرون شده است... پلک هایت را روی هم بگذار و رفتن بیاموز ای فرزند آدم که اینجا نه منزلگاه توست...
نمی خواهم بنویسم از تمام این سالها که بر من گذشت که شاید من بر آن گذشتم... قصدم از نوشتن ، سخن گفتن بود از تمام آنچه این سالها بر من گذشت. و شاید این اراده او باشد که قلمم نمی چرخد بر نوشتن از دلرنجه هایم از تمام دلبسته هایم . شاید اراده اوست که توانم بر گفتن از عشقی خاک خورده به مسیحی مصلوب نیست و یا به نفرین بر نگاه پر فریب یهودا . و شاید ااده اوست که بر این قلم جاریست که نمیتوانم از تویی بگویم که سالها شدی پیشوای من و من هر انگاه که عهدم بر سکوت را شکستم ، شکستم. نمی توانم از تویی بگویم که صداقت را از تو آموخته بودم و تو نیز هم چون آنها مرا به دروغت شکستی. من حضورتان را میدیدم و شما انکارش میکردید... دوست داشتم چشمانم و دیده های آن ر انکار کنم تا تویی که تمام خوبی را جلوگر در وجودت میدیدم. دوست داشتم بگویم شما نیستید آن که من میشناسم آخر او پاک بود ان روزها که میشناختمش.و کنون چه غریبه شده است این او...
نهیبم زدید که چه کردم با خودی که امانتی بودم از او . و من سراپای وجودم لرزید... به راستی چه کردم با خود؟... چرا اینقدر دور شده ام از خودی که میشناختمشس روزگاری...
و چقدر تلخ است این انسانی که روبه رویم نشسته است و در پیشگاه آینه قسمم میخورد...و توانم نیست بر انکار خودی که از آن هم خسته ام...
و تو که از اینجا می خواهمت که فراموشم کنی ....
و شمایانی که اینجا می آمدید و نوشته هایم خاطرتان را می آزرد، همتان را مخاطب می گویم : حلالم کنید.
خداحافظ ...